کلمهها از دستم فرار میکنند. به خطهای کتاب چوب نروژی نگاه میکنم. پسره عاشق میدوری شده و همهی آدمهای کتاب اختلال روانی دارند. میخواهم حواسم جمع داستان باشد ولی یاد خراشهای روی پوست آیه میافتم. زبان اعتراضش است. باز خودش را بد خارانده. خوب است فردا ربکا را میبینم. امروزم فقط به تهوع گذشت.
امروز ادل در گوشم فریاد میزد و من کیلومترهایی که پیاده میرفتم را نمیشمردم. اینقدر نشمردم تا شارژ مبایلم تمام شد. قبلش صدای هایده و ادل را برای وحید تحلیل کرده بودم و شباهتهایشان را گفته بودم. از بس به تم و مدل موسیقیای که گوش میکند اعتراض کردهام، یک پلیلیست مخصوص من درست کرده برای وقتی توی ماشینش مینشینم. آنوقت که ادل و هایده را میگفتم و هی از آهنگ یکی به آن یکی میپریدم داشت من را میرساند خانه. حالم آشوب بود ولی نمیخواستم بفهمد.
وسط راه گفتم بقیه را پیاده میروم و ست فایر تو د رین را گذاشتم روی تکرار. تمام ۵ مایل را بیهدف راه رفتم؛ تند. درختها، آسمان و باغچههای محلهمان را انگار نقاشی کرده باشند از زیبایی و بهار. خانه که برگشتم باید کتاب جیلیان رز را تمام میکردم. نشد ولی. نشستم خیره شدم به درخت پرتقال و سفرهی هفتسین روی میز و تست آووکادو و چیپوتله با لیموترش زیاد درست کردم، مثلا ناهار. چند دقیقه به ساعت ۳ یادم افتاد آیه امروز کلاس شنا دارد که از مدرسه مستقیم میبرمش. باید وسایلش را جمع وجور میکردم، خوراکی برمیداشتم برایش و یک لبخند هم با چسب ماتیکی میچسباندم به صورتم.
حالا شب شده. باران میبارد اینجا هم. سیل نصف ایران را برده؛ اخبار نمیخوانم دیگر.
کسی میگوید آینده روشن و سفید و خوب است. دلم آن برش بیفضا و بیمکان را میخواهد.
باید چوب نروژی را تمام کنم امشب. با تمام روانپریشیهای کتاب همزیستی کردهام، خاطرهاند انگار. برای همین دلم نیامده زودزود بخوانمش. میخواستم مزهی اینکه کس دیگری هم اینها را تجربه کرده بیاید زیر زبانم شاید.
روز سوم پال را دیدم. درستترش این است که بگویم روز دوم دیدمش ولی نمیدانستم همکار من است. روز سوم قرار بود در تیم او باشم که مرا معرفی کند به بقیهی اعضا و کارها را هم برایم تعریف کند. آن روز باید ۸ مایل راه میرفتیم باهم و با آدمهای مختلف سر صحبت را باز میکردیم. ولی بیشتر از همهی آدمها، خود پال برای من حرف زد. هیجانزده بود و نمیتوانست تمرکز کند. کوچهی اول به دوم گفت من امشب با یک دختری قرار دارم که ۵ ماه پیش دوستیش را با من به هم زد. عزیزترین موجود جهان است برایم و دارم از ذوق میمیرم. گفتم بهبه، حالت را خریدارم. بعد دیگر سر صحبتش باز شد. گمانم حدود ۴۵ ساله است. قد متوسط و موهای جو گندمی دارد. چشمهایش قهوهایسبز است. دندانهایش را گمانم مسواک نمیزند و حتما باید به زودی سری به دندانپزشک بزند. دماغش هم قوز کوچکی دارد که بعد از اینکه رگ و ریشهاش را گفت توجهم بهش جلب شد. خوشصحبت است و حد و مرزی هم برای موضوعاتی که دربارهاش حرف میزند قائل نیست. یعنی اول صحبتش اینطور گفت که من دربارهی همهچیز حرف میزنم اگر دیدی از خطت گذشته بگو ادامه ندهم. گفتم پایهام؛ بگو. اسم دختره سونیا بود. همانطور که من غرق تماشای درختهای پر شکوفه و هوای نمناک بهاری بودم او دربارهی موهای سونیا و سرسخت بودنِ در عین حال نرمیاش حرف میزد. و مدام پیغامهای مبایلش را چک میکرد. گفتم منتظری؟ گفت: نه! پیغام دادهم بیا بریم شام گفته باشه لباس خوشگلهم رو میپوشم. من دارم فکر میکنم چی جواب بدم. (توی دلم داشتم میگفتم خدایا چرا اینجا؟ چرا من؟) گفتم: آروم و یواش برخورد کن. بذار خودش تصمیم بگیره خط ارتباطش باهات چقدر قراره باشه. یک جواب همینطوری نوشت براش در مایههای باشد و چه خوب و اینها با ایموجی خنده. این رد و بدل شدن پیغامها سه بار تکرار شد و هربار پال از من میخواست عادیترین و روانترین جمله از بین جملههایش را پیدا کنم که آن را برای سونیا بفرستد که از فرط هیجانزده بودن پال یکوقت باز فرار نکند از دستش. گفتم اینقدرها هم نترس. همین که برگشته یعنی دلش برایت تنگ شده.
از خیابان کمپبل که رد شدیم، وسط چهارراه منتظر سبز شدن چراغ عابر بودیم که شروع کرد دربارهی جبرئیل حرف زدن. داستان دو سه سال پیشش را گفت. تصورش این بود که من نمیشناسم جبرئیل را. گفت میدانستی واقعیست و از طرف خدا پیام میآورد؟ گفتم مگر دینداری؟ گفت خانودهام یهودیاند. برادر بزرگترم ضدیت دارد با دین، خواهرم سفت و سخت عقیده دارد و چند سال هم اسرائیل زندگی کرده. برای من مهم بود و نبود. برایم مراسم بارمیتزوا گرفتند و از جشنها و غذاها و مناسبتها لذت میبرم. اینطور نیست که عمل کنم به همهچیز ولی خب مسیحی و بیدین هم نیستم. گفتم آها. ادامه داد که چند سال پیش افسردگی بدی گرفته در حد بستری شدن و داروهای سنگین. و یکشبی دعا کرده که خدایا کافیست و فردایش سهبار اسم جبرئیل را در جاهای مختلف دیده و اصلا نمیدانسته این اسم کیست و چیست. رفته دنبالش و یکهو فهمیده خدا و جبرئیل و اینها همه قرار است کمکش کنند. و از آن روز بهتر شده. و کمکم داروها را قطع کرده و کار جدید پیدا کرده، در کلاسهای لندمارک شرکت کرده، یوگا رفته، گروههای حمایتی راه انداخته و خلاصه حالا اینجاست و حواسش به این است که کسی را آزار ندهد و با همهی دنیا در صلح باشد و امیدوار.
امروز که باز داشتیم اطراف لسگتوس راه میرفتیم از درخت سر راه یک لیموی زرد چید. ابرها تا روی کوههای پردرخت پایین آمده بودند و نم باران داشت خیسمان میکرد. اینبار از دین و مذهب شروع کرده بود. گفت به نظرت امروز هر جلسهای که شروع میکنیم خودمان را اینطور معرفی کنیم که ما از دین جدیدی پیروی میکنیم که اسلام و یهودیت را ادغام کرده؟ هارهار خندیدم بهش و گفتم ببین اگر باورمند جدی باشی اینها همه یکیست. لازم نیست دین تلفیقی درست کنی. همانطور که داشتم به عجله میرفتم سمت محل جلسه، دستم را کشید گفت بیا کارت دارم. من تعجب کردم گفتم What? we are late. گفت: میدونم؛ اینو بو کن. مرکبات انرژی میدهند به آدم. گفتم: تو رو به همون جبرئیل ولم کن سر صبحی! توضیح داد که تو نمیدانی این بوی لیمو مثل مخدر است با این تفاوت که آدم را خوشخلق و با طراوت میکند؟ خلاصه تا بو نکردم حاضر نشد وارد جلسه شود. معرفی من به خانم ویتنامی را هم اینطور شروع کرد: تا حالا از مذهب یهود-اسلام چیزی شنیدهاید؟ طرف مانده بود ما از طرف مزرعهی ارگانیک آمدهایم یا از ناف خاورمیانه برای تبلیغ دین جدیدمان. من دیدم چشمهای بادامی خانومه هاج و واج است، سر رشتهی بحث را گرفتم دستم و خودم را معرفی کردم و خاطر نشان کردم همکارم شوخی میکند. بعد از جلسه پال گفت: مگه ارتشه که اینقدر جدی کار میکنی؟ گفتم بابا طرف گرخید از قیافهی من و پیشنهاد تو. گفت ولی فکر کن کل مسائل دنیا حل میشه با همین صلح من و تو. گفتم آره راست میگی. الان دیگه بریم ناهار ولی جدا جدا! بعد هدفنم را گذاشتم در گوشم و آهنگ امید زندگانی pink martini را پلی کردم و راه افتادم (+).
صدای فیروز مثل امکلثوم یا هایده از عمق خاطرات بچگی من نمیآید. فیروز را کرولینا به من معرفی کرد. وقتی هزار سال پیش میرفتم مینشستیم دور میز آشپزخانهاش و سعی میکردیم نوتهای آمار پیشرفته را طوری بخوانیم که اقلا یکیمان سر دربیاورد و برای دیگری توضیح دهد. دکتر هیزکات (استاد کلاس) انگار به زبان چینی حرف میزد و ما هم ۱۰ سالی بود با عدد و رقم سر و کار نداشتیم ولی درس آمار اجباری را باید میگرفتیم. آن موقع زوشا و اولا دخترهای کرولینا بچه بودند و او باید حواسش به بازی آنها هم بود. گاهی یکبسته ماکارونی خشک میریخت توی سینی که رنگ کنند و به هم بچسبانند و نخ کنند که سرشان گرم شود تا ما مشقهایمان را بنویسیم. گاهی کتابهای معما و سرگرمی میداد دستشان. گاهی سفال رنگ میکردند و از این چیزها که من آنموقع برایم دغدغه نبود.
ماشین وحید تعمیرگاه مانده بود. دیشب گفته بود صبح برسانمش. آیه را بردنه هرچه صدایش کردم بیدار نشد. دیشب سرفه میکرد و نخوابید گمانم. دیروز خریدهای غیر خوراکی مهمانی را کردم. مهمانی تولد آیه شنبه است. این شبهای آخر ماه صفر را نمیشمارم. تحمل مسجد رفتن ندارم دیگر. نمیدانم کدام روز ۲۸ صفر است، کدام ۲۹ و آیا ماه سیروزه است یا چه. سختم است. از لباس مشکی فقط شالم باقی مانده روی سرم.
آیه را که گذاشتم مدرسه در راه داشتم فکر میکردم جان غذا درست کردن ندارم - چه شد آن نرگسی که مهمانیهای شلوغ میگرفت؟ فعلا گم شده است. غذای شنبه را باید از بیرون سفارش بدهیم. بهتر است اصلا. فکرم هم مشغول این نمیشود که هندیها چجور غذایی میخورند، امریکاییها چطور حساسیتهایی دارند، ایرانیها چی دوست دارند و بچهها چه ادا اصولی میخواهند سر غذا دربیاورند. امروزم خالی میشود با این حساب. میتوانم قاف را تمام کنم و نقد کریس هلند بر مقالهی کمپبل را بخوانم تا آیه بیاید. ولی رانندگی کردن همین دو دقیقه هم سخت است برایم. چشمهام باز نمیماند. خانه که بر میگردم روی مبل ولو میشوم و پتوی آیه را میکشم رویم. وحید میآید میپرسد چرا من را بیدار نکردی. میگویم بیدار نشدی، اوبر بگیر برو. چشمهام را میبندم. نقره دارد چیزی را خرتخرت میجود. بعد پنجههایش را میکشد روی فرش. صدایش میزنم: نقره! این لحن عتابآلودم را میشناسد. میداند کار بدی کرده. به خودم میگویم بچهگربه آوردنت چی بود؟ ولی همین که میپرد روی پاهام و خودش را میکشد بالا، صورت و موهایم را بو میکند، کمرش را کش و قوس میدهد و خودش را مچاله میکند کنار گردنم و میخوابد به خودم میگویم برای همین!
خواب و بیدار به خودم نهیب میزدم: ساعت را کوک کن، ساعت را کوک کن! انرژی نداشتم. هم میترسیدم نقره بپرد برود باز سر و صدا کند. گذشت. نمیدانم چقدر. مبایلم دینگدینگ کرد. ایمیل از طرف مسجد: امریکای شمالی جمعه اول ربیع است. پشتم تیر میکشد. چند سال گذشته از آن نذرهای ختم قرآن دههی آخر صفر؟ از همان سالها، روزهای آخر ماه بیجان میشوم هر سال. پیاش نمیگردم. سنگینی خودش میآید هوار میشود روی سینهام. همیشه روزهای آخر من خسته و خوابآلود و تبدارم.
فردا روز بهتریست. مهمانی تولد آیه نزدیک است.
تیر مرداد شهریور مهر گذشت . لیست نوشتههای منتشر نشدهی اینجا را نگاه میکنم. از نقد رهش و راهنمای مردن با گیاهان دارویی تا کنفرانس کلورادو، از دیدار با جان دورام پیترز تا طواف گنبدوارهی بودا در ارتفاعات شامبالا، از شبهای محرم تا سفر دریایی یک هفتهای روی اقیانوس آرام، از روزهای خواهرانه-برادرانهی تابستان کانادا، تا سبدسبد لیمو و انار و سیب درختان خیابانهای کالیفرنیا. گاهی نوشتهام همهچیز را، گاهی دو سه جمله، گاه چند کلمه، بعضیهایش هم فقط عنوان است.
وبلاگ حکم تراپی داشته برایم این سالها. از خفه شدن نجاتم داده انگار. کنار آمدن با ناهمگونیها را برایم هموار کرده. سخت و آسان زندگی را نوشتم، اگرچه کدگزاری شده یا به اشاره یا به کنایه.
از بار آخری که دفترهای روزانهنویسی پیش از مهاجرتم را ورق زدهام خیلی گذشته. گمانم پنج شش سال. روزانهنویسی همانقدر که خوب است، بد است. همانقدر که آرامت میکند، به هم میریزدت، همانقدر که سادهنویست میکند، پیچیدهنویسی را یادت میدهد. همانقدر که ذهنت را خالی میکند از کلاف آشفتهی فکرها، حافظهت را خاطراتت را، حسهایت را، مکتوب میکند. وبلاگ هم برای من ادامهی همان سنت بود - هست. به همین خاطر هم سخت شده نوشتنش؛ تلاقی همان سخت و آسان.
ربکا هم این میان بیربط نیست. در جلسات رواندرمانی بیل دستم میدهد که خاکهای وجودم را زیر و رو کنم. گاهی گیر میکنم به قلوهسنگ. هی دورش را خالی میکنم، با بیل با چنگک با دست تا قلوهسنگ دربیاید و خاک یکدست شود. گاهی به چاه میرسم. میکنم. آنقدر گود که به آب برسم. خاکش همیشه نرم نیست. گاهی خیلی سفت و خشک است. بعضی از جلسات تا دو روز نای نفس کشیدن را ازم میگیرد. مواجه شدن با لایههای زیرین روان خیلی وفتها خوشایند نیست، سهمگین است. ربکا میگوید نوشتن راه حل خوبیست برای آن روزهایی که نمیبینمش. من ولی توان دوباره خواندنشان را ندارم. نمینویسم. حداقل تا حالا نمیتوانستم. شاید حالا بتوانم. فردا که از زیر طاق یاسمنهای بنفش شره کردهی راه ورودی مرکز مطالعات رفتار استنفورد عبور کنم و به طبقهی سوم و اتاق ربکا برسم، شاید چیزی تغییر کند که نوشتن را راحتتر کند. شاید هم نکند.
پ. ن. دو سه ماه پیش به اروین یالوم ایمیل زدم پرسیدم اگر هنوز کار میکند، چند جلسه بروم دربارهی خوابهای تکرارشوندهام حرف بزنیم. گفت سپتامبر از سفر بر میگردد و آنوقت میتوانم ببینمش. خوابها را ننوشتم. سعی کردم یادم برود. هنوز تماس نگرفتم.
اینستاگرم را که باز میکنم عکسهای خانهی پرنور و هزار گلدان سبز خانهی لام، خودم را یادم میآورد. من هنوز کانادا بودم و او درگیر پروژهی دکتریاش در جایی دیگر که شناختمش. رشتههایمان نزدیک بود و دنبالش میکردم روی صفحههای مختلف. یک روز خانهای خرید. در یک شهر حاشیهای. جایی خوش آب و هوا. شروع کرد خانه را تکهتکه بازسازی کردن. تنهایی. گاهی دوستانش کمکش کردند. نجاریها را خودش کرد. خودش رنگ کرد. کف را پارکت کرد. میز و صندلی و دیوارکوب ساخت. کمکم در و دیوارها شدند شبیه خودش. گاهی هم سراغ حیاط و باغچهاش میرفت. سبزی و میوه و صیفیجات کاشت. رنگ گرم دیوارها و فرش و گلیمها و سایل خانه به لام میآمد. به دوستانی که رفت و آمد میکردند به خانهاش هم. مدتها بود از خانه عکس نگذاشته بود. امروز عکسهای جدیدش را که دیدم یاد خودم افتادم. گمانم نوبت من شده از اول شروع کنم در و دیوارها را از نو بسازم.
آدمها عوض میشوند. شاید هر دهه از زندگیشان که میگذرد تفاوتهای ظاهریشان بیشتر به چشم بیاید ولی چیزی که عوض شده خلق و خو و چیدمان ذهنیشان است.
دههی چهارم زندگی من رو به پایان است و شاید برای همین با خودم رو راست شدهام. رک شدهام. چشم در چشم خودم دوختهام و گفتهام خط بکش. ترسیم کن. انتخاب کن. هر انتخاب هم هزینهای دارد و هزینهها تصاعدیست.
آرام و آهسته دوباره دارم انتخاب میکنم. مینویسم اینجا که بماند. انگار از زیر خروار بار سکوت و نفسهای عمیقِ از سر استیصال، دارم میآیم بیرون. ریسکهای زندگی آدمی که دههی چهارم زندگیش را سپری میکند با ریسکهای دهههای پیشش متفاوت است. شاید پختهتر است، شاید رنگ و بوی زندگیش بیشتر است، شاید هدفدارتر است، شاید هیچکدام. شاید باید دههی بعد دربارهی ماهیت و نتیجهی تصمیمهای قبلی قضاوت کرد یا تحلیل.
ولی روح سرکش زندگی بالاخره جایی کار خودش را میکند و میدرخشد. مثل خط کمرنگ آبی روشن فلق که آسمان شب را صبح میکند.
رمضان همیشه برای من ماه رسیدن است. هیچ رمضانی نیامده که اتفاق پیشبینی نشدهای درش برایم نیفتاده باشد. دلتنگیام در همهی طول سال برایش بیدلیل نیست. آن مزهی شیرین دلانگیزی که در ساعتهای این ماه است، مخصوصا سحرهایش، در هیچ زمان و حال دیگری برای من تجربهشدنی نیست. آن حلاوتی که در دل باورمندان قرار است باشد از ایمانشان، در این ماه برای من دستیافتنیتر است. انگار هرچه را که منتظرش بودهام در رمضان پیدا میکنم. هر حال خوشی را که کم آوردهام همراه ماه مبارک باز پیدا میشود.
ظهر تاسوعاست.
محرم ولی نشده هنوز انگار. ماهها نگذشته برایم امسال. حتی رمضانش هم نرسید و تمام شد. نمیدانم چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم یا اغتشاش ذهن پر دغدغه و نگران و ملتهب است. شاید هم شلوغی محیط است. مهمان داریم از ایران و خانه پر رفت و آمد است. سال تحصیلی هم شروع شده و باز روز از نو. هرچه هست روضههایم شده دقیقههایی از همان یک ساعت و چهل دقیقهی مسیر خانه تا دانشگاه و برعکس. مخصوصا وقتی اتوبوس دو طبقه باشد و خط کنار رودخانه را سوار شده باشم. چند روضهی خیلی قدیمی و کوتاه، مختصر و بیحرف اضافه توی گوشم میپیچد و بعد میرسم به قطار و در اصلی ساختمان و روز کاری شروع میشود. چند روز پیش کسی دو سه فایل فرستاد از مداحهای جدید. حتی دو دقیقهاش را هم نتوانستم گوش کنم. مثل خیلی از آلبومهای موسیقیای که تولید میشود و همهگیر میشود و من نمیتوانم گوش کنم. بماند.
یاد آن سال که وسط سرما ظهر عاشورا ساختمانهای دانشگاه را دور میزدم روضهدرگوش افتادهام امسال. به هیچ هیئت و مراسمی نچسبیدهام انگار. هر سال محرم که شروع میشود از شش گوشهی عالم دوستان آن سالهای هیئت واترلو پیغام میدهند و حس گس حال خوب آن تجربه دوباره میآید زیر زبانم. انگار تنها ذخیرهی عمرم است. شاید اگر امسال عاشورا ویکند بود میرفتم واترلو. شاید جان میگرفتم از دیدن آن آدمها. شاید هم حالم بدتر میشد. چه میدانم. مثل همین شب اول محرم که رفتم نشستم و سخنران که آمد به هم ریختم. طوری که نفس کشیدنم سخت شده بود. خاطره خراش میکشید و چیزهای دیگر در ذهنم مرور میشد. شبهای بعدش نرفتم به خاطر ساعت خواب آیه. پریشب که دوباره رفتم بهتر بودم. برای دوستم نوشتم اسم امام حسین معادلهها را به هم میریزد - هربار، هرسال این را تجربه میکنم.
چند هفته پیش یکی از اعضای هیئت این شهر تماس گرفت برای گروه اجرایی بخش کودکان. گفتم نمیتوانم. اولینبار بود در عمرم برای کاری در هیئت میگفتم نمیتوانم. خسته و له بودم. حال سر و کله زدن با بچهها را نداشتم. حال برنامهریزی کردن هم. حال کاردستی سر هم کردن و قصه گفتن هم. بار اول بود حال همهی اینها را نداشتم. شبهایی که رفتم روضه انگار دوخته شده بودم به موکتهای سالن. از جایم تکان نمیخوردم. شرمندگی غمگینی هم داشتم. ولی باز جان از جا تکان خوردن و سینی چایی و ظرف خرما گرداندن هم نداشتم حتی چه برسد به کارهای دیگر. اتاق برنامهی بچهها طبقهی بالا بود. طبعا اگر آدمی شبیه خودم بودم، باید هر نیم ساعت یکبار پلهها را میگرفتم میرفتم بالا به آیه سر میزدم. ولی توانش نبود. شاید هم چون میدانستم مهرناز در آن اتاق است خیالم راحت بود. شاید هم فکر میکردم تنها گذاشتن آیه دیگر آنقدرها هم ترسناک و نگرانکننده نیست. نمیدانم. فقط میدانم شده بودم شبیه آن مادرهایی که بچههایشان را در جلسههای قرآن و مراسم مذهبی دیگر به امان خدا رها میکنند و بچه هر آتشی دلش میخواهد میسوزاند و مادر انگار نه انگار. بعضی سالها هم لابد اینطور است.
مثل تمام شبهای اول مدرسه، مثل تمام شبهای تولد، مثل تمام شبهای برنامههای جشن و سرود و اجرا، آیه دیشب از شوق خوابش نمیبرد. ساعت ۷:۳۰ با هم رفتیم مسواک زد و کتاب انتخاب کرد و خواند. بعد کنارش نشستم تا خوابش ببرد. از این دنده به آن دنده. هزار سوال و هزار جواب. هزار نفس عمیق و بوس و نوازش. بیفایده بود. به خودم گفتم سخت نگیر بالاخره میخوابد. گفت کتاب صوتی گوش کنم. گفتم فکر خوبیست. مجموعهی جودی مودی را چندباری گوش کرده، هنوز هم دوستش دارد. وسطش هی خنده و چشماهاش درخشنده و برقبرق. گفتم اقلا دراز بکش چشمهات را ببند. سیدی که تمام شد. گفت باید یوگا کنم. گفتم بلند نشو از جات، فقط تنفسی. هی دستش را دراز کرد پاش را بلند کرد. هیچ خبری از خواب نبود. گفت فکر نکنم امشب خوابم ببره. بغلش کردم گفت چرا خوابت میبرد الان هیجانزدهای و اشکالی ندارد. به خوابیدن فکر نکن. رفت دفتر و خودکار آورد شروع کرد به نقاشی. خودم هم خسته شدم. لپتاپ را باز کردم بمب یک عاشقانه را پلی کردم - چند روز بود صفحهاش باز بود و فرصت نکرده بودم. آیه هم نقاشی کشید در همان نور خیلی کم. چند صفحه که پر شد نشانم داد. ساعت از ۱۱ گذشته بود. باز دراز کشید کنارم و اینبار کمکم خوابش برد کمی مانده به نیمهشب.
---
از روزی که آمدیم کانادا، نمیدانستیم قرار است آیه سال تحصیلی را اینجا شروع کند یا بر میگردیم امریکا. انگیزهی جدی برای پیدا کردن مدرسه نداشتم. قبلا هم با میشل همسایهمان دربارهی ۵ مدرسهای که دور و بر خانه بود حرف زده بودم و البته ترجیح میدادم آیه همان سیستم مانتسوری را ادامه دهد. مدرسهاش را هم ۴ ۵ سال قبل دیده بودم و دوستش داشتم. ولی به این شرایط بعید بود بشود آنجا ثبت نامش کنم. نرفتم دنبالش که سراغ بگیرم جای خالی دارد یا نه.
۴ سیستم آموزشی دولتی در اتاوا وجود دارد. مدارس عمومی معمولی، مدارس عمومی کاتولیک، مدارس فرانسهزبان معمولی، مدارس فرانسهزبان کاتولیک. البته در خود مدارس معمولی هم بعضی درسها به فرانسه تدریس میشود. من اسم آیه را در همان سیستم اول وارد کردم. هفتهی پیش رفتم مدارکش را تحویل بدهم گفتند این بچه متولد ۲۰۱۲ است. گفتم بله. گفتند تو در فرمها نوشتهای کلاس اول دبستان. گفتم بله نیمهی دوم سال به دنیا آمده، از امریکا آمدهایم و کلاس اول نرفته. میدانستم کانادا نیمهی اول و دوم ندارد. تمام بچههایی که در یک سال به دنیا میآیند با هم به مدرسه میروند. گفت بله متوجهم ولی باید اسمش را کلاس دوم بنویسیم. البته کلاس اول و دوم انگلیسیزبانمان با هم اجرا میشود و نگران نباش، چیزی از دست نمیدهد. من نگران بودم؟ اصلا. گفتم دوست دارم یک روز بیایم مدرسه را نشانش بدهم چون برایش ناآشناست. قرار شد پنجشنبه برویم. من و آیه البته زیاد دور و بر این مدرسه چرخیده بودیم. چون دو پارک بزرگ کنارش است و راه جنگلی پشتش که همگی به حیاط مدرسه راه دارند و خود حیاط هم سازههای بازی دارد بدون در و حصار. در هفتههای اخیر چند بار با دوچرخه و پیاده رفته بودیم آنطرفها بازی و گردش. از خانه تا مدرسه ۸ دقیقه پیاده راه است. البته این مسیر در هوای خوب انگار ۵ دقیقه است، در دمای منفی ۳۰ انگار ۱ ماه یا بیشتر.
پنجشنبه که رفتیم، پالین کلاسها و سالن ورزش و غذاخوری و کتابخانه را نشانمان داد. معلمها مشغول آماده کردن و تزیین کلاسها بودند و رفت و آمد زیاد بود. کمی توضیح داد برایمان و بعد گفت سهشنبه ساعت ۸ مدرسه شروع میشود. وارد حیاط که شدید علامت کلاس اول-دوم را پیدا کنید و خودتان را به معلم معرفی کنید. آیه از خوشحالی بالبال میزد.
جمعه دلم طاقت نیاورد. گفتم هر سال ته هرچه مدرسه بود را در میآوردی که یکی را انتخاب کنی، امسال رفتی سر کوچه اسمش را نوشتی و خلاص؟ اگر خوب نبود چه؟ اگر بچهها و معلمها ال و بل چه؟ به آیه گفتم بیا برویم آنیکی مدرسه را هم ببینیم. مخالفت کرد. گفت من همان را میخواهم بروم. گفتم دیدنش ضرر ندارد. مدرسهی عمومی کاتولیک را میگفتم. تا آنجا هم ۱۰ دقیقه پیاده راه است. رفتیم. مدیر و معلمها مشغول تزیین و کارهای اداری بودند. کمی صحبت کردیم و مدیر کلاسها را نشانمان داد و برنامهی درسی را گفت. معمولا امکانات مدارس کاتولیک بهتر است و جو منظمتر و قانونمدارتری دارد. مشکل من با این سیستم، ادبیات و عقیده و متن مسحیت کاتولیک است که خیلی زیر پوستی و نرم در عینحال قوی وارد تمام شئون زندگی بچه میشود. و راستش من از مدرسه اصلا توقع آموزش عقیدتی ندارم. گرچه همان مدارس معمولی هم بیطرف با عقیده برخورد نمیکند. اینطور نیست که اگر باور دینی را آموزش نمیدهند، بچه را بینظر و بیجهت بار بیاورند، آنها هم زیر پوستی، دینباوری را از سلولهای بچه پاک میکنند. یکی از علتهایی که من اعتماد بیشتری به سیستمهایی مثل مانتسوری دارم همین است. تا جایی که اینجا تجربه کردهام، اینها سیستمهای پذیرایی هستند. فرهنگ و دین و آیین و رسوم و مناسک را به رسمیت میشناسند و آدمها را همانطور که هستند میپذیرند. تاکید بر اخلاقمداری انسانگرا دارند در صلح و آرامش. بماند. از مدرسه که آمدیم بیرون. فکر کردم نه. آدمش نیستم.
---
امروز همان سهشنبهی بعد از تعطیلات است. روز اول مدرسه. دیشب با آن مراسم خوابیدن (نخوابیدن)، به زور چشمهام را باز کردم و ظرف غذای آیه را آماده کردم. دیشب بهش یاد دادم کیفش را چطور حاضر کند و تغذیههایی که دوست دارد را در ظرفش بگذارد و لباسهایش را انتخاب کند. ساعت ۷:۴۰ صبحانه نخورده (مثل همیشه) پرید روی دوچرخه و رفتیم سمت مدرسه. چهرهی خیابانها برایش عوض شده بود. پیادهروهایی که تا دیروز تویشان پرنده پر نمیزد، امروز پر از بچه و دوچرخه و مادر پدر بود. به مدرسه که رسیدیم از وسط حیاط و بین بچهها رد شدیم تا به پارکینگ دوچرخهها برسیم. پریروز بابا آورده بودش همینجا و بهش یاد داده بود چطور دوچرخه را قفل کند به میلههای فی. امروز هل شده بود و من ایستاده بودم نگاهش میکردم که تلاش میکرد شمارههای رمز را بچرخاند و قفل را باز کند و ممکن بود از خوشی نفسم بند بیاید. آخرش باز شد و دوچرخه را بست و با هم امتحان کردیم که بیرون نیاید.
بعد رفتیم علامت کلاس اول-دوم را پیدا نکردیم. از یکی از مسئولان که لیست اسامی در دستش بود پرسیدیم. علامت و معلم را بهمان نشان داد. معلم قد بلند و باریکی بود با چشمهای باهوش و میانسال. در مدارس عمومی اینجا همهچیز به معلم بستگی دارد. از سطح درس گرفته یا مدل آموزش و مهارتهای اجتماعی و غیره. برای معلم شرایط آیه را توضیح دادم که کلاس اول نرفته ولی گمان نکنم عقبتر باشد از بچهها. معلم زبان فرانسه هم آمد با هم خوش و بش کردیم. گفت کلاس اول و دوم و سوم را نیمه انگلیسی نیمه فرانسه میخوانیم، از کلاس چهارم فقط ریاضی انگلیسیست. فکر کردم یعنی تا دو سال دیگر ما چند مدرسهی دیگر عوض کردهایم؟
بچهها صف بستند. آیه همانطور دقیق به اطراف نگاه میکرد. گاهی فکر میکنم عوض چشم یکجفت اسفنج با قدرت جذب بالا دارد، بسکه هیچچیز نادیده نمیماند از نگاهش. من فقط ایستاده بودم و هزار فکر و خیال و دلشوره و آرزو در سرم میچرخید. صف که راه افتاد و داشتند از در ساختمان میرفتند داخل، آیه را صدا کردم گفتم دوستت دارم، خوش بگذرد. چند قدم عقبتر ایستادم. آیتالکرسی خواندم و شش قل هو الله. نفس عمیق کشیدم از فکر اینکه چقدر کم و ضعیف و بیدفاع ایم در این دنیا اگر خدایمان گم شود.
امروز حالم خوب است و بله که حال خوب به هورمونها بند است. ولی همهاش آن نیست. اینکه یکباره کشف کردم چیزهایی را یاد گرفتهام که فقط با تجربهی سخت زندگی یادگرفتنیست، حالم را خوش کرده. دیر است؟ شاید. ولی بهتر از نفهمیدن و کشف نکردنش بود.
از همهی قوی بودن و سرسخت بودن و عامل بودن و هزار صفت متناقض دیگر که به وفور در خودم دیدهام هم بگذرم، از این جرئت تغییر نمیتوانم بگذرم. از اینکه فهمیدم ساختن پیلهی تنهایی برای من آسان است، حتی زندگی یکنفره در غار هم برایم ممکن است ولی اینکه یکباره سرت را بیاوری بالا و هیچکس، مطلقا هیچکس را نداشته باشی برای ادامه ترسناک است.
ساختن فضای خالی و کشف احوالات درونی برایم لازم بود؛ همیشه هست. ولی طول کشیدنش انرژیبر و مستهلککننده بود. انگار دورهی طولانی مراقبهام تمام شده. باید برگردم میان آدمها.
جمعهی گذشته از اتاق کارم در دانشکده که بیرون آمدم، مسیر کنار رودخانه را گرفتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. مخصوصا این راه را برای عصرها انتخاب کردهام. پیادهرویش بیشتر است و صدای آب دارد و انبوه درخت و گیاهان وحشی. پرندهها هم هستند. گاهی حتی نشستهام روی سنگی و فرود نرم غازها روی آب را نگاه کردهام.
آن روز دیر راه افتاده بودم؛ یک ساعت به غروب. روی نیمکتهای رو به رودخانه پسری نشسته بود و کنار دستش لیوان بزرگ نوشیدنی مکدانلد و چند دستمال کاهی استفاده شده. صورتش را با دستهاش پوشانده بود و گریه میکرد. رد شدم.
چند قدم جلوتر چشمم به خروش آب رودخانه افتاد و خلوتی دانشگاه در ساعتهای آخر هفته. ایستادم. اینپا آنپا کردم و برگشتم. اولینبار بود این تصمیم را گرفته بودم. نزدیکش که رسیدم گفتم ببخش نمیخواهم مزاحم خلوتت شوم ولی کاری از دستم بر میآید؟ خوبی؟ صورتش را آورد بالا گمانم هنوز ۲۰ سالش نبود. چشمهاش سرخ بود، پوست صورتش ملتهب و نفسش بند آمده بود. طوری سعی میکرد به زور دم و باز دم کند که انگار تمام راههای تنفسیش از سیمان پر شده. دردناک بود. گفتم میخواهی کمکت کنم برویم کلینیک دانشگاه؟ زل زده بود به صفحهی مبایلش و سعی میکرد بگوید چیزی نیست، خوب میشود. گفتم آب میخواهی؟ بریده بریده گفت دستمال. از توی کیفم یک بسته دستمال بهش دادم. خدا خدا میکردم کاش داستان شکست عشقیای چیزی باشد بتوانم ۴ جملهی همدلانه یا خندهدار بگویم حالش عوض شود و اقلا از رودخانه دور شود. ولی نبود.
ایمیل گرفته بود که برادرش برای سالهای طولانی به زندان محکوم شده و نگران حال مادرش بود که این خبر حتما او را از پا در میآورد. مادرش بیماری قلبی داشت و این بچه باید بار همهچیز را یکباره بر دوش میکشید. گفتم حتما خیلی سخت است برای تو، برای مادرت و برای خودش. گفت از سخت هم سختتر. داشت به زور جلوی گریهاش را میگرفت و نفسش بدتر بند میآمد. نشستم کنارش روی نیمکت گفتم گریه کن! زندگی گاهی سخت میشود و باید گریه کرد. اشکهاش بند نمیآمد. چند دقیقه بعدش ازم پرسید دانشجویی؟ گفتم آره. همین ساختمان پشتی، طبقهی ۴. پیاچدی ارتباطات. گفت منم اقتصاد میخوانم سال اولم تمام شده. کجایی هستی اصالتا. گفتم ایرانی. گفت من فلسطینی-اردنی ام. یککم از حال و هوای تابستان دانشکده و کارهایم گفتم. او هم گفت کار تابستانی میکند در دانشگاه و حالش با اعداد و ارقام خوش است. گفتم دقیقا برعکس من. هیچوقت عددها را نفهمیدم. پرسید چند سال است اینجایی؟ گفتم. گفت ما ۵ سال است آمدهایم. گفتم چقدر انگلیسیت بیلهجهست. خندید. چند بار هم معذرت خواهی کرد که گریه کرده اینهمه. گفتم من نمیدانم کار خوبی کردم که آمدم کنارت نشستم یا نه ولی میدانم تنهایی سختتر میکند اوضاع را. نفس عمیق کشید. اسمم را پرسید. اسمش را گفت و همانطور که داشت بلند میشد برود گفت هرچه خدا بخواهد همان میشود. گفتم آره.
و رفتیم.
تا ایستگاه، زلف بر باد مدهی نامجو گوش کردم. شریک تلخیها و خوشیها.
چند سال پیش من دست به خودکشی دستهجمعی زدم. دقیقا عین همان کاری که نهنگها میکنند. یا فرقههایی که اعضایشان را قانع میکنند به ایمان آوردن و مرگ دستهجمعی در روز و ساعت مشخص. من یک نفر بودم ولی همهی من یک نفر نبود. همهی من شلوغ بود. پر از آدمهای مختلف با ویژگیها و حسهای مختلف. مرز بین زندگی و مردن یک نفس است. نفسی که میرود و دیگر باز نمیگردد. این را دوباره امروز یادم آمد وقتی خبر رسید یکی دیگر از آدمهای ندیدهی آنلاین خودش را کشته. یکی از دوستان نزدیکش پرسیده بود یعنی میتوانستم کاری کنم؟ من دوست داشتم بهش بگویم نه! وقتی تصمیمش را گرفته بود دیگر گرفته بود. شاید باید میدانستید که اتفاق یکباره نمیافتد، سالها طول میکشد ولی در یکلحظه قطعی میشود. کشوی کناری را باز میکنم و جعبهی قرصها را بیرون میآورم و یکی از هر کدام با یک قلپ قهوهی سرد قورت میدهم و هرچه بد و بیراه بلدم نثار آنهایی میکنم که همین پریروز خرخرهی کسی که گفته بود به روانپزشک مراجعه کنید اگر افسردهاید و از دارو گرفتن نترسید را میدریدند و فکر میکنم اینها هیچ ایدهای ندارند از تمام شدن دنیا برای آدمها. دنیا گاهی تمام میشود برای کسی؛ نه که سیاه شود، سخت شود، تنگ شود، دردناک و غمگین شود. تمام میشود. از تپیدن میایستد. فهمیدنش البته برای کسی که تجربه نکرده شاید ناممکن باشد. چند نفر نوشته بودند آدم چطور به همچینجایی میرسد؟ سوال من دقیقا برعکس بود. آدم چطور ممکن است به همچینجایی نرسد؟
من البته گمانم راه در رو اش را پیدا کردم چند سال پیش. آنجایی که فهمیدم تنها راه ادامه این است که در همین زندگی نفس خودم را و همهی خودهایم را بند بیاورم. که بعدش شاید دوباره زنده شوم. آزمون و خطا بود ولی گمانم جواب داد. راه غیرقابل پیشبینیای بود. حالا که به مسیرش نگاه میکنم، مسیری که هنوز تمام نشده، فکر میکنم ارزشش را داشت. باید اینطور پیش میرفت. یکجایی در زندگی هست که مواجهه با مردن لازم است. همانطور که مواجهه با زندگی.
پ.ن
شاید هم روح برایان مگی همینطور که داشت دنیا را ترک میکرد نگاهی به پشت سر انداخت - مواجهه با مرگ
برگشتهام به اتاق کارم در دانشگاه. تحقق همین جمله حالم را بهتر میکند. بساطم را روی میز پنجم پهن کردم اینبار. قبلا روی میز دوم بودم. حالا ولی یکی از دانشجوهای جدید کتابهایش را چیده بود آنجا. هنوز سجاده و لیوانهای کاغذی و کاغذهایم در کشوی آن میز بود. همه را منتقل کردم به میز جدید. این میز هم کنار پنجره است. پنجره نه به بیرون. به دیوار سبز گیاهان زندهی روبرویی با چکچک آبش و مرکز منابع تحقیقی دانشکده. پنجرههای این ساختمان بیشتر از دیوارهایش است. تا جایی که به حریم خصوصی کسی یا منبعی آسیب نرسد، همهی اتاقها و راهروها و طبقهها قابل مشاهده است از جوانب مختلف.
این ترم در دپارتمان جامعهشناسی هم کار میکنم. با یکی از استادهای تازهکار. وظایف کلاس را تقسیم کردهایم. پریروز استاد خودم را دیدم و هرچه کردم نتوانستم پنهان کنم که چقدر مشوش و نگرانم. گفت همینهایی که نوشتی را بفرست حرف بزنیم دربارهاش. نشستهام به ویرایش.
از روزی که توی این اتاق کار میکنم و گبریلا در اتاق مجاورم است و گاهی با هم غر میزنیم، از زندگی راضیترم. مخصوصا اگر ملودی هم باشد که مدام چشمهاش برق بزند از آنهمه بحث دربارهی تجربهی پیچیدهی زیست نه که تا به هم میرسیم سرش باز میشود و بند نمیآید تا دیرمان شود. بتانی را هم دیروز دیدم. حوزهی کاری بتانی به من خیلی نزدیک است و همیشه حرف زدن باهاش کیف میدهد.
امروز رفتم کتابخانه چند کتاب جدید گرفتم دربارهی همین فرهنگ دیداری و عکس که دارم روش کار میکنم. تابستان است و همهی دانشگاه خلوت است و کارها زود پیش میرود. در مسیر برگشتن از کتابخانهی دانشگاه تا دانشکده که دستهام سنگین بود از حجم کتابها و آفتاب هم سوزان، به این فکر میکردم که اگر زمستان بود حالم اینقدر خوب بود؟ شاید. آن مهی که جلوی چشمهام بود کمکم کنار رفته. بیخودی طول کشید اینهمه مدت.
آخر این ماه با آیه میروم کانادا. تفاوتش این است که معلوم نیست برای چند وقت. نمیدانم باید دو تا چمدان ببندم، ده تا ببندم، نصف خانه را بار کنم ببرم یا چی. خانهی اینجا را چه کنیم؟ ماشینها را چه کنیم؟ اسباب و وسایل را؟ کتابها را؟ نقره را؟ مدرسهی آیه چه میشود؟ درس من تا کی طول میکشد؟ خط اول رزومهها، کدام آدرس را بنویسم؟
همهچیز روی هوا و معلق است از ۷ ماه پیش. تصمیم گرفتم برگردم سر کار و بار دانشگاه خودم که اقلا یک ریسمان ثابتی برای آویزان شدن داشته باشم.
---
دیروز جشن فارغالتحصیلی آیه بود از دورههای پیشدبستانی. البته مدرسه یک هفتهی دیگر هم ادامه دارد. یک ماه بود برای اجراهای جشن خودشان را آمده میکردند. از کل سه کلاس، ۲۱ نفر همدورهی آیه بودند. همهچیز در نهایت سادگی و راحتی بچهها برگزار شد. بچهها پوستر درست کرده بودند برای معرفی خودشان و حاشیهاش را نقاشیهای داستانی کشیده بودند. هر کدامشان یک شعر باید حفظ و اجرا میکردند. آیه خودش شعر نوشت دربارهی رنگها و اجرا کرد. یک اجرای دیگر هم بود به انتخاب خودشان. آیه گفت میخواهد آواز بخواند. «ای ایران» را انتخاب کرد. موقعیت دوگانهی طعنهآمیزی بود برای من اجرای این سرود. به نظرم بیمعنی میآمد. به نظرم آیه باید چیزی میخواند که دربارهی بچگیش باشد، دربارهی حال و هوایش باشد، حتی خندهدار باشد. یک روز که خیلی همراه پیانو تمرین کرده بود و توی خانه هم یکبند میخواند، ازش پرسیدم معنی این شعر را میدانی. تقریبا هیچ کدام از کلمههایش را نمیدانست. اگر هم میدانست ترکیبشان با هم برایش قابل فهم نبود. سعی کردم برایش توضیح بدهم. بهش گفتم میخواهی عوضش کنی به شعری که بهتر بفهمیش؟ اصرار اصرار که همین را میخواهم اجرا کنم. دیروز وقتی روی سن شروع به اجرا کرد، احساساتی که نشدم هیچ، خیره شده بودم به پایهی میکروفون که همقد آیه بود و جلوی دیدم را گرفته بود و فکر میکردم . هنوز نمیدانم به چی فکر میکردم. اینقدر همهچیز به هم ریخته است که ای دشمن ار تو سنگ خارهای، من آهن باشم یا نباشم محلی از اعراب ندارد. نه دغدغهی اجتماعیم این است الان نه مسئلهی شخصیام. ولی دوستان ایرانم از فیلم این اجرای آیه حسابی اشکی شده بودند طبق هفتاد هزار و سیصد و پنجاه و دو کامنت دریافتی.
بعد از مراسم چیلیک چیلیک عکس انداختیم از آیه با معلمها و خودمان و بستهی کادوی مدرسه که شامل آلبوم عکسهایی بود که در طول این سالها از بچهها انداخته بودند و عکسهای فارغالتحصیلی و لوازم تحریر با آرم مدرسه را برداشتیم رفتیم توی حیاط. بعدش دور میزهای گرد نشستیم و خوش و بش کردیم و ناهار خوردیم. برای هر خانواده یک گلدان گل کوچک هم در نظر گرفته بودند. من برای معلمهای آیه رانر و ن طرح کاشیهای ایرانی خریده بودم در سفر آخر. دیروزش با آیه بستهبندی کردیم و آیه پشت کارتها را نوشت و بعد از جشن برای تشکر به معلمها داد.
مراسم که تمام شد، آیه رفت از کریستینا پرسید میشود با اوئن بروند جایی برای بازی؟ خانهی ما یا آنها یا پارک؟ او هم گفت بله که میشود. از بین خانوادههای این مدرسه با کریستینا و اسکات برنامهای نداشتیم تا امروز. من حس میکردم استایل زندگیهایمان به هم نمیآید. اسکات بازیکن هاکی تیم ملی کانادا بوده که بعد آمده تیم شارک سنحوزه و حالا خودش را بازنشسته کرده. سوپراستاریست برای خودش. گرچه هربار میآمد مدرسه دنبال پسرهاش خیلی گرم و خودمانی برخورد میکرد ولی به هر حال - تا حالا فیزیک بدنی بازیکنان هاکی را دیدهاید؟ خلاصه دیروز فهمیدیم اسکات با آن عضلات پیچیده و دو سگ قدبلند ورزیده، قلبش روکش مخمل دارد. کریستینا هم مربی یوگاست ولی نه در حد اسکات حرفهای. پسر بزرگشان را در خانه درس میدهد و اهل کمپینگهای دور و پرتاند. چه حیف شد زودتر باهاشان آشنا نشدیم. اینها را وقتی آمدند پارک سر کوچهی ما برای بازی فهمیدیم. مالی و روبی و مارلو هم آمدند؛ جورجا و برَد بعد از خواب عصر جورجا آمدند. بچهها هزار بار دور پارک را مسابقه دادند. اول دویدند بعد با دوچرخه، با اسکوتر، بزرگترها روی دوچرخهی کوچکترها، کوچکترها روی اسکوتر بزرگترها و انحاء دیگر. ماشین بستنی فروشی آمد، بستنی خوردند، فوتبال بازی کردند، حرفشان شد، قهر کردند، آشتی کردند، باز دویدند دنبال هم .
همهی اینها بود ولی حواس من سر جایش نبود. حواسم به دندانهایم بود که اگر این چند روز روکش محافظ نداشتند تا به حال نصفشان خرد شده بود از فشار عصبانیت.
پ.ن صبح داشتم میرفتم شیر و نان و اینجور چیزها بخرم برای صبحانه، وحید هنوز خواب بود. آیه که داشت خمیربازی میکرد آمد بوس و بغل مفصل کرد من را وقت خداحافظی. بهش گفتم مگه دارم میرم قندهار؟ غافل از اینکه من سالهاست رفتهام قندهار؛ حتی دورتر.
مرضیه گفت تارگت لاکهای قابل تنفس آورده. آیه را رساندم کتابخانه، معلم فارسیاش را پیدا کردم. این ترم کلاس فارسی در کتابخانهی نزدیک خانه برگزار میشود. آیه که رفت توی کلاس پیاده راه افتادم سمت فروشگاه. ردیف لاکها را نگاه میکردم و به ذهنم فشار میآوردم که اسم برندی که مرضیه گفته بود یادم بیاید. پیدایش کردم. هزار طیف صورتی و قرمز و آبی. زرد میخواستم که نداشت. قرمزها را یکییکی امتحان کردم. یکیشان به دلم نشست. از آن قرمز لاکیهای اصل بود. آبیها را هم امتحان کردم. آنیکی که تیره بود و به طوسی میزد را برداشتم. رژ لب پودری قرمز هم لابد باید ست میشد با لاکها؛ برداشتم. پیاده برگشتم کتابخانه.
کتابهای آیه کولهام را سنگینی کرده بود. تازگیها ژانر مورد علاقهاش کمیک استریپ است. هر هفته ۱۰ کتاب هم که بگیریم از کتابخانه، کم میآید. روزی که جلد اول کتاب فیبی و اسب تکشاخ را برایش هدیه خریدم، فکر میکردم موضوع جذبش خواهد کرد ولی بیشتر شکل کتاب مسحورش کرد. نوشتههای داخل حباب و نقاشیهای مرتبط. کلا بازی را کنار گذاشته. حتی بازیهای کارتی و میزی را به اصرار من بازی میکند. یا دارد کتاب میخواند یا تلویزیون میبیند. باقی را غر میزند که کتابش تمام شده یا یک ساعت در روز برای تلویزیون کم و ناعادلانه است.
این هفته مدرسهشان تعطیل است. از ۷ صبح تا ۱۰ هرچه کتاب گرفته بودیم را خواند. بعدش با هم صبحانه درست کردیم؛ اوتمیل و میوه. بعد گفت حالا کارتون. گفتم دیشب لاک جدید خریدم برویم در حیاط اول لاک بزنیم بعد بازی کنیم. دستها و پاها را قرمز لاکی کردیم و زیر آفتاب نشستیم به فوت کردن ناخنها تا خشک شوند. از روز مهمانی تولدش یکسری دارت فومی باقی مانده بود. مسابقه دادیم هرکی بالاتر و دورتر و اینها پرتاب کند. بعد ادل گذاشتیم و رقصیدیم. نمیخواستم زیر بار تلویزیون بروم تا ساعت ۱۲. چون قرار بود همان وقت، یک ساعت جلسهی اسکایپی داشته باشم با تونیا - استادی که این ترم برایش کار میکنم. ولی هنوز بیش از یک ساعت مانده بود به ۱۲. گفتم بیا برویم خانهی بازیات را بیاوریم بیرون هوا اینقدر خوب است. مینشینیم توش کتاب میخوانیم و خوراکی میخوریم. گفت من ولی شنبازی دوست دارم. بستهی شنها و اسلایمها و خمیرهایش را آورد. من هم با لپتاپم رفتم توی چادر. گفت اجازه نداری با لپتاپ کار کنی. گفتم این قانون خانهی بازیت است؟ گفته آها. گفتم خب متاسفم من باید چیز را بخوانم و بنویسم. پس باید بروم در اتاق خودم. گفت نه برای تو یک کارت درست میکنم که اجازه داشته باشی همینجا کارت را تمام کنی. مجوز که صادر شد، یکساعتی سر هردویمان گرم بود.
اینها را نوشتم که بماند. امروز از آن روزهایی بود که مبایلم را سایلنت کردم چون نمیخواستم با آدمهایی صحبت کنم که حرفی برای گفتن باهاشان ندارم ولی آنها اصرار دارند چیزی این میان است که آنها میفهمند و من نمیفهمم. باید بزنم به دریا.
نوشتههایی که دربارهی کاشفان قطب خواندهام همیشه من را بیش از سرگذشت کسانی که فضانورد بودهاند یا کاشفان کف اقیانوسها و معادن به خود جذب کردهاند. کاشفان قطب با چیزی مواجه شدهاند که من اصلا خیال رویارویی با آن را به ذهنم راه نمیدهم: دوام آوردن در سرما، چشم در چشم طبیعت وحشی یخزده شدن.
شاید به همین علت برایم جذاب است. چون میدانم برای من آدمی که سفر اکتشاف قطب را شروع میکند، از همان لحظهی ایدهپردازی تا روزی که بازگردد (یا یخ بزند) خودش را با چیزی مواجه کرده که من قدرت مواجه شدن با آن را ندارم.
سرما من را فلج میکند. بدن و ذهنم با هم یخ میزند. ۱۳ زمستان کانادایی هم بهم کمک میکند که بدانم اینها ذهنیات و خیالبافیهای من نیست. میدانم درد استخوانسوز را. آن وزش باد قطبی که تمام مویرگها و پرزهای داخل بینی را به یخ تبدیل میکند، میشناسم. خون افتادن پوست صورت از برخورد ذرات کریستالی قطرات آب شناور در هوای اطراف را دیدهام، تجربه کردهام.
من آدم مواجه شدن با قطب نیستم. برای همین سرگذشت آدمهایی که همچین فکری در سر داشتهاند و برنامه ریختهاند و عمرشان را پای تحقق این آرزوی گذاشتهاند برایم شگفتانگیز است. به نظرم زیادی قدرتمند اند. زیادی بلندپرواز اند. زیادی ماجراجو هستند. ولی بیش از همه، ارادهی سهمگین و وحشتناکی دارند؛ ملغمهای از دیوانگی و عقل، خوبی و بدی، زشتی و زیبایی.
من آدم خیالپردازی در سرما و برای سرما نیستم. ولی در سی و هشت سالگی فهمیدم هر آدمی قطب خودش را دارد. که یک روز باید فتحش کند. کشفش کند. بعد بنشیند از خانهای که روی تپههای قطبی برای خودش ساخته، به طلوع کمرنگ و ولرم خورشید نگاه کند و شکلات داغ فلفلیاش را بخورد که جانش گرم بماند.
سال ۸۸ اولینبار بود که اینترنت بیش از حد فهم و منطق و ظرفیت ما داشت اطلاعات به خوردمان میداد. آن حجم دیتا که آمیخته میشد با حسها و خشمها و روابط شخصی و دوستانهیمان، تجربهی جدیدی از کیفیت و کمیت فرهنگ و ارتباطات در جامعهی انسانی برایمان ساخت. ولی هر روز و هر سال بعد از آن برای ما (ایرانیها) روزگاری دیگری شد.
حدود یک ماه است به خانهی جدیدم آمدهام. وقتهایی که مثل حالا در ایوان نشستهام و هوای سهمگین بهاری اینجا در لذت غرقم کرده، نگاه میکنم به درختهای رو به رو و فکر میکنم شاید امروز آخرین روز دنیا باشد. مگر اتفاق دور از ذهن دیگری هم ممکن بود در این یک سال بیفتد و نیفتاد؟ اگر دنیا در همین پلک به هم زدن این لحظه تمام شود اعتراض دارم؟ نه. در این شرایطی که هستم هیچ اعتراضی ندارم (مگر به یک نکته دردناک). کاملا میتوانم پایان دنیا را با آغوش باز بپذیرم و لبخند بزنم.
امروز رفتم فروشگاه سر کوچه، میخواستم وقتم بگذرد چون ماشین را زده بودم به دستگاه شارژ آن نزدیک. یک شیشه الکل طبی و صابون خریدم، دو بسته پاستا و دو بسته عدس و لوبیا. شاید چون نمیدانستم چه در انتظارمان است و شاید هیچ کار دیگری نمیتوانستم بکنم.
آن سالی که سارس آمد، نگار تازه به دنیا آمده بود. مامان و بابا سخت مریض شدند. همین قرنطینهای که این روزها به راه است را آن روزها ما برای مامان بابا اجرا کردیم. من نگار را برداشتم رفتم خانهی مادربزرگم (فقط یک شب دوام آوردیم چون نگار هم مریض شد و بردیمش بیمارستان). حسین کنکور داشت و ماند خانه با ماسک و دستکش و نکات ایمنی از مامان بابا مراقبت کرد. آخرش نفهمیدیم سارس گرفته بودند یا چه. فقط حال بدشان یادم است.
عصر که آیه را از مدرسه برداشتم گفت میتوانیم با سرن و تورن قرار بازی بگذاریم؟ گفتم با مامانشان تماس میگیرم ولی به خاطر ویروس کرونا، آدمها سعی میکنند بیشتر خانه بمانند. در این یک ماه مدرسه برایشان توضیح داده بود و من چیزی نگفته بودم. چند روز پیش که ویروس به ایران رسید، برایش دوباره گفتم. اولین سوالش این بود که پس بچهها چطور مامانهایشان را بغل کنند. بچهام هم مثل خودم در این سالی که گذشت، به ارزش بغل پی برده.
هر روز صبح و ظهر و شبمان پر شده از حجم زیاد اطلاعاتی که کاملا با حسهای شخصیمان گره میخورند. دیگر اخبار صرفا ی و اقتصادی و ورزشی و دور از دسترس نیست. همهچیز به هم مربوط و گرهخورده است.
روی دیگر قصه ولی وضعیت سیال جامعهی انسانیست. همهچیز در حال عبور و تبدیل است. در زندگیهای شخصی و اجتماعی. زندگیهایمان انگار نقاط پراکندهی یک شبکهاند که در خودشان هم پراکندهاند. از این تغییر میرسیم به آن و از این جابهجایی به دیگری در حیطهی فکر و رفتار و مسیر و مقصد.
درباره این سایت